پسر داییم عاشق یه دختره بود; خیلی همو دوس داشتن
بعد از یه مدت دختره پیچوند رفت با یکی دیگه.... پسر داییم اومده بود پیشم سرشو گذاشته بود رو زانوهام گریه میکرد و میگفت:
عشق و عاشقی همش دروغه!!!!
دیگه میخوام مثل تو باشم
عاشق نشم؛...
وابسته نشم؛
پست باشم؛
اشغال باشم؛عوضی باشم، حیوون باشم...
مثل لاشخورا زندگی کنم!!!!
مونده بودم دلداریش بدم یا بزنم لهش کنم!!!!!!!
نظرات شما عزیزان: